سلام.
باید امشب باهات حرف میزدم. باید دیشب باهات حرف میزدم. باید دیشب که تا نزدیکای صبح خواب و بیدار بودم، کابوس میدیدم و بیدار میشدم و "احتیاج" داشتم باهات حرف بزنم، باهات حرف میزدم. هروقت احتیاج دارم باهات حرف بزنم، اشکام بیاختیار سرازیر میشن. مثل همهی امروز عصر توی ماشین. صورتم خیسِ خیس بود و دلتنگی چنگ زده بود به قلبم. معلوم نیست کِیها دلتنگترت میشم؛ هربار اما، تنهاتر میشم. تنهاترینام الان.
"زمان باید یخ میزد"، وردِ زمانهای دلتنگی برای توعه. "این کابوس کِی تموم میشه"، وردِ همهی لحظههایی که رَد میشن و تو شریکشون نیستی. من هنوز به سُورمهای و گرما و صدای جرقههای آتیش باور دارم. به صبحهای یخزده، به کوچههای باریکی که "قرار" بود ختمِ به رویاهامون باشه و به برگهای نارنجی باور دارم. به برگهای نارنجی. به برگهای بزرگِ نارنجی که روشون با رواننویسِ سیاه شعرِ "دوستت دارم" نوشته شده و گاهی از لابهلای کتابهام پیدا میشه.
چند صدتا پاییز داشتیم برای جمع کردنِ برگهای نارنجی؟
صدای پارس سگها. بغضهایی که توی همون کوچههای باریکِ ختمِ به رویاها شکستند و تو، بهترین آدم بودی برای حضور تو لحظههایی که بغضِ چند سالهی آدم آب میشه از چشمهاش میچِکه؛ ساعتِ هفتِ صبح. صدای سکوت. صدای سرما.
من هنوز به ساعتِ هفتِ صبح باور دارم که قراره راسش این کابوس تموم شه. به کوچههای بارون خورده، به موسیقی متن آمِلی، به لالاییِ آرومِ اون نوشتههای سبزرنگ، به غروبهای بنفش باور دارم. به خنده. صدای خندهت رو حفظم.
باید دیشب باهات حرف میزدم، چون ترسیده بودم. هزارتا آدم جای یک تورو نمیگیرن. کی میتونست لرزش دستهام رو آروم کنه جز تو که دو ساعت ایستادی رو به روم و هزار بار گفتی "امروز نه آغاز و نه انجامِ جهان است"؟ امروز نه آغازِ جهان و نه پایانش؛ هر بار احتیاج به تو، هر بار تیر کشیدنِ دلتنگی گُمشده لا به لای روزمرگیها، هر بار بیاختیار اشک ریختن، بیکه توانایی کنترل، هر یک بارِ اینها امّا، آغاز یک امیدِ بیهوده و پایانِ یک جانِ دیگه از من.
باید امشب باهات حرف میزدم چون انگار تو یه لحظه فهمیدم چی به چی ه. همه رفتند؛ همه رو سپردم به باد و فراموشی؛ همه رو خودخواسته باختم به جنگی که روزها و روزها درش شکست میخوردم؛ امّا تو. بیمن چطور جلو میری؟ بیمن چطور صفحه پشت صفحه زندگیت رو ورق میزنی؟
باید باهات حرف میزدم. جرعت کردم عکسها رو باز کنم. دستهام لرزید و ساعتها سرم رو تکیه دادم گوشهی میز و گریه کردم و خسته شدم و گریه کردم. we were happy . فکر کردم شاید تهموندههای شادیِ قسمت شده از جانبِ یونیورس، اما نه. چقدر بعدتر که چشمهامون خندید کنارِ هم، به هم. تهموندههای کیسهی شادی نصیب شده از جانبِ یونیورس رو بُردی. کِی همه چیز مثل قبل میشه؟ "زمان باید یخ میزد"؛ کِی من میتونم ساعت به ساعت به عقب برگردم و سفت بچسبم همهی رها شدهها رو؟
باید باهات حرف میزدم. من چند صدتا حرف از تو دارم؟ چند صد تا ایمیل؟ تکست؟ نامه؟
میخواستم بگم تو حتا وقتی نیستی هم من رو با همین حرفها که به جانم بندند، نجات دادهی. با همین موسیقیها که جا گذاشتی. با فرنچ موزیکها برای هپیمونت. با بیکلامها و لالاییها. با فیلمهایی که چشمهای هردومون بهشون خیره شده. با آبی نوشتنهات.
تو همه دنیا رو برای من گندمزار کردی.
اگر سهشنبهی این هفتهی نحس یک زمانی، یک روزی از زندگیِ تو باشه، که حتم خواهد بود؛
اون روز آغاز و پایانِ جهانی ه که بیشک گذشتهی گُمشدهمون بِست پارتش بود و دیگه فایدهای نداره خوندنِ "امروز نه آغاز و نه.".
عکسها رو نگاه میکنم، فیلمها رو طاقت نمیارم؛ فکر میکنم we were happy و بیلیو می، من هرگز به اون هَپینس حتا نزدیک هم نخواهم شد.
باید باهات حرف میزدم و میگفتم اما مهم نیست. تو حتا وقتی نیستی هم من رو نجات میدی.
چون تو همهی دنیا رو برای من گندمزار کردی.
روی صندلی ایستادهام و پایین را نگاه میکنم. با لباسهای عجیب و غریبم بیشباهت به کاپیتان ان دریایی نیستم! تصویرم افتاده روی آینه و فقط یک کلاه و چشمبند سیاه کم دارم. غول بزرگ قصه اتاقم را برداشته، دو دستی گرفته جلوی صورتش، با لبخندِ گُندهی مذبوحانهی معروفش اتاق را تکانده و حالا من کمی بالاتر و وسط اتاقی ایستادهام که وضعیتش را فقط همین استعاره توجیه میکند. وارد جذابترین مرحلهی اتاقتکانی شدهام (و در موردِ من، اولین مرحله): کتابخانه. تک تک کتابها را برمیدارم، دستمال میکِشم، اجازه میدهم سیل خاطرات و داستانهایشان به مغزم سرازیر شود، چند صفحهای میخوانم، توی فکر و خیال میروم و میگذارمشان کنار بقیهی کتابها. یک بار برحسب نام نویسنده، یک بار انتشارات، یک بار موضوع ونهایتن کتابها بر اساس رنگ چیده میشوند؛ عز یوژول. از صبح تا حالا همین یک کار را کردهام و نتیجهاش چیزی نبوده جز بغض سنگین توی گلویم و گلولههای اشکی که بیدلیل صورتم را خیس میکنند و بیحواس خشک میشوند و دوباره و دوباره و دوباره. مثلِ "بیزار" گوگوش که از صبح دوباره و دوباره و دوباره.
حالا به جای صندلی معمولیام روی چارپایهی پیانو قوز کرده ام و وسط شلوغترین اتاق دنیا تایپ میکنم، چون دلم میخواست به جز آدمهای رمانها و بروبچههای کتابهای کودکی و نوجوانی که دارند توی اتاق تردد میکنند، با یک نفر حرف بزنم و بهش بگویم اینکه نمیشود به عقب برگشت و همهی اینها را دوباره خرید و دوباره خواند، نمیشود غروبهای سرد پاییزی کنار آتش نفرین زمین ِ جلال را برای بار هزارم ورق زد، عصرهای زمستانی سر گذاشت روی شانهی دوست و کتاب خواند، هروقت زندگی سخت گرفت لای ورقهای هری پاتر قایم شد، کفشهای آبنباتی را توی کافیشاپِ پاتوق مزه مزه کرد وقتی تکیه دادهای به دوستی که حالا نیست، اینکه نمیشود آدمهای باد بُرده و زمان بُرده و اراده بُرده را دوباره محکم و سفت و فشارکی بغل کرد، نمیشود سرِ شکل و شمایل کاراکترها با همراهترین رفیق دنیا جروبحث کرد، اینکه نمیشود دوباره روی کاغذ و با مداد خودکار نامه نوشت و موسیقی مناسب هم ضمیمه کرد بهش، اینکه دارم همهی یادگاریها، یادداشتها، تقدیمبهها، کارت پستالها، دفترچهها، گلهای خشکشده، برگهای نارنجی بارانخوردهای که رویشان نوشتهشده "دوستت دارم"، جعبهها، کاغذهای تاریخزده شده و دستمالکاغذیهای کلمهای را دور میاندازم، از بیرحمانه هم چند کیلومتر آنطرفتر است.
اندازهی هزارسال زندگی توی سرم جریان دارد که تا همینجایش هم برای نشستن روی صندلی تابتابی و شالگردنهای دراز بافتن و لیوان پشت لیوان چایی خوردن و مرور کردن بس است.
با همه چیز کنار آمدهام. راحت میروم. راحت دور میریزم. عین خیالم نیست. همه من را نگاه میکنند و یک آدم موجه میبینند که روز به روز بهتر میشود و فیدبکهای مثبت هم بدرقهی راهش، اما یک وقتهایی، بعد از مثلن پنج ماه، غول بزرگ قصه برمیدارد همه چیز را میریزد وسط و دیگر نمیشود ازش فرار کرد.
مانیکای درون از اول تابستان رفته مرخصی و این وضعیت اصلن خوش نمیگذرد؛ از صبح کتابها و لحظهها را دستمال کشیدهام، گریه کردهام، غیرضروریها و ضروریها و بیمعناها و بامعناها را دور ریختهام و زمان خیلی خیلی درازی روی صندلی ایستادهام و فکر کردهام اگر یک کلاه ان دریایی داشتم .؛ وسط همین فکرها و خیالها و اشکها.
سفید و آبی و سیاه را چیدهام و نوبت کتابهای قرمز است.
I Turned 22 today,
اما یکجایی توی 18 سالگی جا ماندهام. نوزدهُ بیستُ بیستویک و امروز، بیستودو، انگار شوخی های تاریک جادوگر خبیث قصهاند؛ کارتهای عددی بیمعنایی که هر سال 6 تیرماه جلوی من کوبیده میشوند.
از سنّم خجالت میکشم؛ از خودم؛ از هر کسی که سنّم را خواهد پرسید؛ انگار همهی عالم و آدم میدانند هیچکاری توی زندگیام نکردهام. خودم که خوب میدانم همهی آن کارهایی را که باید، به انجام نرساندهام. حالا وقتی به چشمهای کسی نگاه میکنم و میگویم 22، احساس آدم دروغگو و ریاکاری را دارم که میداند اندازهی 22 سال زندگی نکرده؛ آدمی که هنوز تکلیفش را با 4 سال از زندگیاش روشن نکرده.
مطمئنم بیشتر 22 سالههای دنیا بیشتر از من زندگی کردهاند، بیشتر از من بودهاند. عدد بزرگ 22 میتوانست شبیه هیولای سیاه ترسناکی باشد که توی صورتم داد میزند :"آدم بزرگ"، اما نیست چون من 22 ساله نیستم. هنوز 18 سالهام. همان حوالی جا ماندهام و هنوز همان آدمها، همان کارها، همان فکرها توی سرم میچرخند.
بازی 19 و 20 و 21 و 22 تمام میشود و من دیگر "جامانده" نیستم، چشم باز میکنم و کابوس تمام میشود. همان آدمها و کارها و فکرها انتظارم را میکشند که از تخت بیرون بیایم و کابوس خندهدارم را با آب یخ قورت بدهم.
این حقیقت که زندگی مثل فیلما و قصههای پریان نیست، هپی اندینگ نیست، دیگه نمیتونی به بچگی برگردی، ممکنه پدر و مادرت دو تا آدم عوضی باشن که دوستت ندارن، گاهی آدم چیزها و کسایی رو که دوست داره از دست میده، به چیزایی که از ته دلش میخواد نمیرسه و آدمها، آدمهای اون بیرون میتونن بینهایت بی رحم، بدجنس، دروغگو و احمق باشن و زندگی هیچ مرهمی برای اینها نداره؛
یا میپذیریش یا دیوونه میشی و به نظر من هیچ کدوم برتر از اون یکی نیست.
گاهی فکر میکنم این 4،5 سالِ هدر رفتهی زندگی من هم یه ضرورت بود تا بفهمم چی میخوام. بفهمم خیلی چیزهایی که برام مهمترین بودن، واقعن مهم نیست و یه چیزهایی که سرخوشانه و کودکانه و لجوجانه نمیخواستمشون و فکر میکردم بهشون احتیاج ندارم، درواقع دقیقن به همین چیزها احتیاج دارم.
این هدررفتگی و این باختن نگاه من رو رقیق کرد.
گوشه کنارههای تیزش رو گرفت و تراش داد تا نرم شد. حالا پاهام رو زمین ه، نگاهم
واقعیتر و کوتاهپَرتر ه و زندگی، یه فرصتِ معمولیِ بیمعنا که تموم میشه و باید
تا عمقِ جانم با زیباییها پُر شم. با هر چیزی که حسِ بینظیرِ رضایت درونی رو،
هرچند کوتاه، در نهایت نصیبم میکنه و باید برای این لحظههای کوتاه بجنگم و دِ
پوینت ایز کنترل، باید محکم و امیدوار بمونم چون چه بسیار روزها و شبهای دلنشین
که با خساست از کیسهی زندگی بیرون میان ولی وقتی میان، ایتس گانا وُرث ایت.
عنوان مطلب از واژهچینیهای زیبای جناب شاملو.
دارم با آدمای قصهم یکی میشم. اینروزها بیشترِ ذهنم یکی از خیلِ کشاورزهای بیخانمانِ از خونه و زمین بیرون شدهست؛ سرگردانَم، پیِ بهشتِ معهودم و میدونم خبری نیست اما بی خونه و بی وطن طیِ طریق میکنم و تو سرم درختای قشنگ ه و شکوفههای سفید. منُ از زمینم، از هویتم، از خونهم جدا کردن و غریبهم و زندگی با ذاتِ بیرحمش داره همه چیزم رو میگیره.
نیم ساعت تو یه صفحه میمونم، کنارِ مادر قصه میشینم، دست میذارم زیر چونههام و به نوآ و کینی و پدربزرگ و مادربزرگ فکر میکنم. به اینکه مادر دیگه نوآش رو نمیبینه بغض میکنم و ساقههای گندمِ کنارِ قبر پدربزرگ رو با همهی وجودم حس میکنم. با خستگی مادر فرومیریزم؛ انگار من هم تازه از مسیر فارغ شدم و حالا که تن و روحم آروم گرفته، فرصت کردم ببینم چقدر توی مسیر زخم برداشتم و چه کوله باری از غم رو تا به اینجا کشیدم.
کتاب رو که شروع کردم، آدمهاش رو نمیفهمیدم، قضاوتم تند و تیز و یکطرفه بود و حالا، بیشترِ ذهنِ من یه کشاورزِ خستهی آفتابسوختهی بیخونهست و کمترم مهشاد ه.
اگر این معجزه نیست، پس چیه؟
پ.ن:به حالِ جان اشتاین بک فکر میکنم وقتی این قصه رو مینوشته. وقتی این همه کلمه ردیف میکرده و خیال و واقعیت و فکر رو به هم میبافته. وقتی تمومش کرده و آخرین نقطهی داستانش رو گذاشته. گریهم میگیره و انگار من این شاهکار رو خلق کرده باشم، میخوام آسودهخاطر بمیرم.
درباره این سایت