دارم با آدمای قصه‌م یکی می‌شم. این‌روزها بیشترِ ذهنم یکی از خیلِ کشاورزهای بی‌خانمانِ از خونه و زمین بیرون شده‌ست؛ سرگردانَ‌م، پیِ بهشتِ معهودم و می‌دونم خبری نیست اما بی‌ خونه و بی‌ وطن طیِ طریق می‌کنم و تو سرم درختای قشنگ ه و شکوفه‌های سفید. منُ از زمینم، از هویتم، از خونه‌م جدا کردن و غریبه‌م و زندگی با ذاتِ بی‌رحم‌ش داره همه چیزم رو می‌گیره.

نیم ساعت تو یه صفحه می‌مونم، کنارِ مادر قصه می‌شینم، دست می‌ذارم زیر چونه‌هام و به نوآ و کینی و پدربزرگ و مادربزرگ فکر می‌کنم. به این‌که مادر دیگه نوآش رو نمی‌بینه بغض می‌کنم و ساقه‌های گندمِ کنارِ قبر پدربزرگ رو با همه‌ی وجودم حس می‌کنم. با خستگی مادر فرومی‌ریزم؛ انگار من هم تازه از مسیر فارغ شدم و حالا که تن و روحم آروم گرفته، فرصت کردم ببینم چقدر توی مسیر زخم برداشتم و چه کوله باری از غم رو تا به این‌جا کشیدم.

کتاب رو که شروع کردم، آدم‌هاش رو نمی‌فهمیدم، قضاوتم تند و تیز و یک‌طرفه بود و حالا، بیشترِ ذهنِ من یه کشاورزِ خسته‌ی آفتاب‌سوخته‌ی بی‌خونه‌ست و کم‌ترم مهشاد ه.

اگر این معجزه نیست، پس چیه؟

 

پ.ن:به حالِ جان اشتاین بک فکر می‌کنم وقتی این قصه رو می‌نوشته. وقتی این همه کلمه ردیف می‌کرده و خیال و واقعیت و فکر رو به هم می‌بافته. وقتی تموم‌ش کرده و آخرین نقطه‌ی داستان‌ش رو گذاشته. گریه‌م می‌گیره و انگار من این شاهکار رو خلق کرده باشم، می‌خوام آسوده‌خاطر بمیرم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تفسیر تسنیم karait خدمات ناخن الهام عسکری گروه های آموزشی کلاله سایت مرجع دانلود پایان نامه - تحقیق - پروژه James مرجع مقالات تخصصی وکالت Brian روستاي نسن نور نمایندگی فروش محصولات برویل